انگاری قطره ها اون وقت شب داشتن به شیشه میزدن تا بیاد دم ِ در ...
تا بره پیششون ...
تا ...
همش یه نگاهی از پنجره به بیرون می کرد دلشو اون زیر جا میزاشت و دوباره سرش رو می چرخوند و با بی حوصلگی کانال ها رو بالا پایین می کرد ...
دیگه دلش طاقت نیاورد ، برای ِ فرار از این روزمرگی ِ شهر نشینی یه فرصت عالی بود ...
بهویی یه روسری انداخت روسرش و بدو بیرون ...
زیر ِ باروون قدم زدن
آخ اصلا یه باروونه و یه خیس شدنشو یه سرماخوردگی بعدش : ) 1
همونجوری که یواش یواش قدم بر میداشت و آب از گره روسریش چکه می کرد و دستاشو باز گرفته بود تا با تمام ِ وجودش لمس کنه اون لطافتو انگاری یکی یه چیزی تو گوشش زمزمه کرد ...
یه چیزی یادش اومد...
یادش اومد که شنیده بود دعا زیر ِ باروون مستجابه
نمیدونست کی بهش گفت و یادش آورد ولی میدونست که صداش خیلی بغض داشت ...
اون شبم ، دل آسمون بدجوری گرفته بود ...
رفته بود و زیر ِ اون همه اشک قدم میزد ، شاید از نظر ِ خیلیا دیوونگی محض باشه نشستن روی زمین خیس توی اون باروون ...
شایدم عاشقی 2
نشست و شروع کرد به دعا کردن ، برای خودش ؛ مادرش ، پدرش ، همسرش ، برادرش ، خواهرش ، دوستش ، همسایش خلاصه برای عآآآآلم و آآآآآآدم ...
برای همه و همه دعا کرد ، یه حس ِ خیلی خوبی داشت ...
ولی یه حس ِ غریبم در کنارش ...
چشاشو بسته بود
ولی ...
دوباره تو ذهنش مرور کرد ..
من که تنها بودم ...
دوباره ، دوباره و دوباره ...
ولی
ولی انگاری یکی اون زیر داشت تماشا می کردش ...
داشت التماس ِ دعا می گفت
یه لحظه خجالت کشید ...
انگاری صاحب ِ اون صدا رو هم دیگه شناخته بود
یه لحظه حرف ِ چن شب پیش ِ حاج آقای مسجد تو سرش خورد ...
یه لحظه مثل ِ پتک تو سرش کوبیده شد که شیعیان ما ...
تا عمق ِ وجودش تیـر کشید ...
دستاشو باز کرد
و
دعا کرد برای حضورش ...
از ته ِ ته ِ ته ِ قلبش ...
موقعی که دیگه می خواست بره بالا ، یه دستی به صورتش کشید ...
خدایا
گفته بودی زیر ِ باروون دعا مستجابه
نگفته بودی یه کاری می کنی دل ِ من بباره که اجابت کنی ...
رفت
و
نماز ِ باران اقتدا کرد
بر دلش ...
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .