مرا از رفتن به **بهشت **
هم
منع می کنند !
می خندند !
دیوانه می خوانند !
افسرده !
منزوی !
اما اینجا
**بهشت** است ...
**بهشت ... **
ـ بابای من قطع نخاعیه !
بابای تو هم مث ِ بابای منه ...
بابات خیلی مهربونه
**میشه بابای تو هم بابای من باشه !؟!**
آخه میدونی
با دیدن ِ بابات یاد ِ** بابا حسین **خودم میوفتم ...
ـ مگه بابات الان کجاست ؟!!
ـ الان که **اینجاست **
وقتیم بخوابم
می شنوم صداشو که** کنار تختم قرآن میخونه ... **
ولی آدم بزرگا
میگن مـُرده !
ولی من بابا رو می بینم ...
**بابای من زندس
اینا مردن